سلام دنیای من.پسر شیرینم،شازده کوچولویی من... کوچولو ک بودم..شوهر عمه مهربونم هر موقع که میدیدمون بهمون یه چیز میداد...از خوردنی گرفته تا پوشیدنی و بازی کردنی...خیلـــی مهربون بـــود... ولی حالا دیگه نیست... پسرکم وقتی وبتو ساختم با خودم عهد کردم که پست اتفاقات بد رو نذارم... ولی این2مین پست اتفاقات ناگواره و انشاالله آخرینش... بله دوستان عمو عباس مهربون آسمونی شد... لطفا یه فاتحه و آیت الکرسی و صلوات مهمونش کنید... مامانم *ماجون مهربونت* آمده بود تهران برای معاینه چشم امروز نوبت داشت تو مطب دکتر نشسته بودیم.منتظر که گوشی اش زنگ خورد بابام *آقا* پشت خط بود.ماجون میگه صداش لرزون بوده هی میپرسیدم چی شده؟تا آخرش گفت که عمو ...